سرویس تاریخ «انتخاب»؛ «... در میدان مخبرالدوله و مقابل قنادی نوشین نیز مجددا زد و خوردی میشود و در اینجا دو نفر پاسبان و یک نفر سرباز که گویا از مامورین حکومت نظامی بودهاند به حمایت دستهی مخالف تودهایها وارد میدان میشوند و در نتیجه چهار نفر زخمی شدهاند که چون مریضخانهها بسته بود آنها را به منازل خودشان رساندهاند و فعلا هم سر و صدایی در خیابانها نیست. تقریبا اغلب مغازهها بسته است و رفت و آمد در شهر خیلی کم است گویا سینماها هم از ساعت ۸ بعدازظهر تعطیل کردهاند چون به طوری که شنیدم در یکی دو سینما هنگام شروع نمایش فیلم، زد و خورد و تظاهراتی صورت گرفته است.»
در مدتی که یارافشار صحبت میکرد، همه سرِ پا گوش بودیم و مخصوصا پدرم با دقت کامل چشم به دهان او دوخته بود. وقتی صحبت یارافشار تمام شد، پدرم گفت: «پس چرا در شروع مطلب شکستهنفسی فرمودید و گفتید متاسفانه تحقیق کامل برایتان میسر نشده است؟ انتظار داشتید از این حادثه چه اطلاع دیگری به دست آورید؟» از این جمله همه به خنده افتادند و پدرم به دنبال گفتهی خود افزود: «به هر حال خبر خوشی است و حداقلِ آن این است که نشان میدهد اگر مردم نقطهی اتکا و راهنمایی داشته باشند مستعد قیام و برهم زدن این بساط هستند، ولی با تمام این اصول بنده فعلا بیش از این اجتماعِ آقایان را در این محل جایز نمیدانم. چون وقت گذشته، بهتر است هر کدام به محلی که برای استراحت خود در نظر گرفتهاید بروید منتهی دو سه نفر بایستی دنبال این واقعه را داشته باشید و با بعضی دستجات و کسانی که از اوضاع فعلی دل خوش ندارند ولو تلفنی تماس بگیرند که صبح فردا [چهارشنبه ۲۸ مرداد ۳۲] از جریان اوضاع بیاطلاع نباشیم.»
بنا به پیشنهاد پدرم قرار شد آقایان یارافشار از نظر تماس با بعضی از نمایندگان مجلس و افسران بازنشسته و آقایان نراقی و کینژاد از جهت مراوده با تجار و کسبه و اصناف بازار و مهندس ابوالقاسم زاهدی از لحاظ ارتباط با کارکنان دولت و موسسات ملی موضوع را دنبال کنند و حداکثر کوشش را به خرج دهند که هر یک تا صبح فردا به وسیلهی تلفن با این طبقات تماس بگیرند و آنها را به جریان امر و وخامت اوضاع و لزوم اتحاد و همآهنگی متذکر سازند. راستی فراموش کردم بگویم در مدتی که آقای یارافشار برای تحقیق دربارهی حادثهی ذکرشده رفته بود، پدرم به آقای مهندس شاهرخشاهی دستور داد که به منزل خودش برود و به اتفاق دو نفر از دوستان از مواد منفجرهای که برای برنامهی تخریبی آماده کرده بودیم و در گاراژ منزل او بود مقداری باروت و گوگرد بردارد و تعدادی نارنجک و ترقهی دستی تهیه کند. شاهرخشاهی قبل از آنکه یارافشار مراجعه کند با اتومبیل جیپ آقای نراقی به منزل خودش در خیابان شاهرضا رفته بود.
صبح روز [چهارشنبه] ۲۸ مرداد [۱۳۳۲] ساعت ۵ یا ۵ و نیم صبح بود که من از منزل دکتر پیرنیا به طرف شهر حرکت کردم. شب گذشته خواب به چشمم نیامده بود، حقیقت امر اینکه نگران پدرم بودم. وقتی به منزل آقای سیفافشار وارد شدم، پدرم در اتاق ناهارخوری مشغول صرف صبحانه بودند. تا چشمشان به من افتاد گفتند: «اردشیر سحرخیز شدهای! فکر نمیکردم به این زودی بیایی. صبحانه خوردهای یا نه؟» گفتم: «دیشب تمام فکرم متوجهی شما بود و اصلا نتوانستم بخوابم و صبح وقتی که از منزل دکتر خارج شدم، غیر از خود او تمام اهال منزل در خواب بودند. آمدم تا صبحانه را با هم بخوریم.» قیافهی پدرم خیلی خسته به نظر میرسید. معلوم بود که شب را نخوابیدهاند. در حالی که فنجان چای را جلوی من میگذاشتند گفتند: «دیشب بعد از آنکه تو رفتی، من برای رفع تنهایی و سرگرمی مدتی به وسیلهی تلفن با بعضی از دوستان برای اطلاع وضع مصدقالسلطنه و همکارانش و اینکه چه نقشه و برنامهای در پیش دارند تماس گرفتم. چون اعتقادم این است که ما نباید از کار آنها و وضعی که دارند و یا نقشهای که طرحریزی کردهاند بیاطلاع باشیم. دیشب تا موقعی که ما در این جمع بودیم وزرای مصدق هم در منزل او جلسه داشتهاند، و عدهای از همکاران مجلسی آنها هم در این جلسه حاضر بودهاند. آنچه شنیدم خود آنها خیلی نگران اوضاع هستند و تازه فهمیدهاند که مسافرت اعلیحضرت به خارج از کشور شکست بزرگی برای آنها میباشد و دیشب تمام گفتوگو و بحث آنها دربارهی همین امر بوده است. موضوع فرمان شاهنشاه هم کاملا آفتابی شده و بعضی از وزرای مصدق که تا دیروز از صدور این فرمان بیاطلاع بودند از جریان مطلع شده و با توجه به مسئولیتی که در برابر شاه و مجلس دارند زمزمه مخالفتهایی نسبت به وضع حاضر شروع کردهاند.»
در همین اثنا سرتیپ گیلانشاه وارد شد، پدرم آنچه را که به من گفته بودند، برای او نیز بازگو کردند. گیلانشاه از مجالسی که شب گذشته در چند محل از نقاط مختلف شهر تشکیل شده و مذاکرههایی که علیه اوضاع حاضر صورت گرفته بود اطلاعاتی داشت که برای پدرم توضیح داد و اضافه کرد که با چند نفر از افسران بازنشسته نیز تماس گرفته و گویا عدهای از آنها قصد دارند امروز [چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲] در شهر تظاهراتی نمایند ضمنا وضع شهربانی و افسران پلیس هم چندان به نفع حکومت مصدق نیست و جمعی از افسران شهربانی امروز اصلا در سر پستهای خود حاضر نخواهند شد. در این میان آقای یارافشار از خارج به وسیلهی تلفن اطلاع داد که اگر اشکالی در بین نیست برای گزارش ماموریت خودش به ملاقات پدرم بیاید. چون مخاطرهای نبود قرار شد یارافشار زودتر خودش را به ما برساند. چند دقیقه بعد آقای یارافشار به جمع ما پیوست و گفت که در ظرف دیشب و صبح زود امروز توانسته است با آقایان حائریزاده، عبدالرحمن فرامرزی، پورسرتیپ و گویا یکی دو نفر دیگر از آقایان نمایندگان غیرمستعفی آن زمانِ مجلس ملاقات و یا تلفنی مذاکره کند و آنها را در جریان امر بگذارد.
آقایان نراقی و کینژاد و ابوالقاسم زاهدی هم هر یک به نوبهی خود در این مدت با عدهای تماس گرفته و مذاکره نمودهاند و امروز جمعی از تجار و اصناف قصد دست کشیدن از کار، و اجتماع در منزل حضرت آیتالله بهبهانی و کسب تکلیف از ایشان را در قبال وضع کنونی دارند. توضیحات آقای یارافشار مشروح بود و آنچه در اینجا ذکر شد خلاصهای از آن است ک هنوز به خاطرم مانده است.
صحبت یارافشار که تمام شد، پدرم گفتند: «از مجموع اطلاعاتی که صبح تا به حال به دست آمده معلوم میشود که امروز وضع شهر صورت دیگری خواهد داشت و شاید اصولا وضع ما و نقشهای که در پیش داریم تغییر کند؛ بدین جهت من تصمیم دارم خودم تا یک ساعت دیگر در شهر گردش بکنم و بعد بلافاصله دور هم جمع میشویم تا اگر تغییری در برنامهی کار ما لازم باشد با اطلاع و نظر یکدیگر انجام دهیم.» آنگاه به گیلانشاه و یارافشار گفتند: «شما هم در شهر چرخی بزنید و زودتر با سایر دوستان تماس بگیرید و به آنها بگویید من و اردشیر برای یک ساعت تا یک ساعت و نیم دیگر در منزل تقی سهرابی هستیم همهی آنها جمع شوند تا مذاکره کنیم.» سرتیپ گیلانشاه و یارافشار با ما خداحافظی کردند و رفتند. پدرم یک پیراهن فرمیِ کرمرنگ نظیر پیراهنی که افسران در تابستان میپوشند منتهی بدون درجه و کراوات و یقهی باز و یک شلوار افسری تابستانی پوشید و آستینها را بالا زد و عینک دودی بزرگی به چشم گذاشت و آمادهی خروج از منزل شد، پرسیدم: «لباس شما همین خواهد بود؟» پدرم گفت: «مگر چه عیب دارد؟» گفتم: «هیچ، فقط ده پانزده سال جوانتر شدهاید اجازه بدهید من هم به همین صورت دربیایم.» گفتند: «اشکالی ندرد.» من هم کتم را کندم و کراواتم را باز کردم و آستینها را بالا زدم و به راه افتادیم.
آقای تقی سهرابی را که از اقوام و نزدیکان ما میباشند قبلا معرفی کردهام، ما با همان اتومبیلی که من صبح از حصارک با آن به شهر آمده بودم به طرف منزل آقای سهرابی به راه افتادیم. من پشت رُل بودم و پدرم پهلوی دست من نشسته بودند. برای رسیدن به منزل آقای سهرابی از چند خیابان گذشتیم ولی چیزی که حاکی از تغییر وضع باشد ندیدیم. فقط بیشتر مغازهها بسته و یا نیمهباز بود.
وقتی وارد منزل آقای سهرابی شدیم، پدرم از ورود به عمارت سالن پذیرایی خودداری کرد و به طرف گاراژ منزل ایشان رفت. سهرابی که یارافشار قبلا ورود ما را به او اطلاع داده بود به سرعت خودش را به پدرم رسانید که ایشان را به اتاق پذیرایی ببرد اما پدرم گفت: «حالا وقت پذیرایی نیست و از طرفی آمدن ما به آن طرف حیاط جز جلب نظر همسایگان و نوکر و کلفت اثر دیگری ندارد ما در همین گاراژ هستیم و اصلا زودتر با اتومبیل شما میخواهیم برای گردش به شهر برویم.»
این را هم ناگفته نگذارم که گاراژ منزل آقای سهرابی محوطهی نسبتا وسیع و تمیزیست که صورت یک حیاط سرپوشیده و محفوظ را دارد، پدرم افزود «چون اردشیر با اتومبیلی که فعلا در اختیار دارد خیلی در شهر رفت و آمد کرده و ممکن است اتومبیل او را شناخته باشند خواستم با اتومبیل شما در شهر بگردیم.»
اتومبیل آقای سهرابی یک «بیوک» دورنگ بود و زیبایی خاصی داشت و به طور قطع در آن روزها بعید به نظر میرسید که چنین اتومبیلی در اختیار ما باشد. قبل از آنکه با اتومبیل ایشان حرکت کنیم پدرم به آقای سهرابی گفت: «سایر رفقا برای یک ساعت دیگر اینجا جمع خواهند شد اگر ما قدری تاخیر کردیم، بگویید باشند که حتما همدیگر را ببینیم.» در همین لحظه برادر شاهرخشاهی خودش را بهتاخت به ما رسانید و اطلاع داد که «عدهای از جنوب شهر و بازار به طور دستهجمعی به طرف منزل دکتر مصدق به راه افتادهاند و علیه او و به نفع مقام سلطنت شعارهایی میدهند و لحظه به لحظه بر تعداد آنها افزوده میشود.» من و پدرم با اتومبیل سهرابی بلافاصله به طرف بازار حرکت کردیم و در خیابان ناصرخسرو قدری پایینتر از وزارت دارایی به این دسته برخوردیم. جمعیتی بود در حدود سیصد یا چهارصد نفر که نشان میداد از کسبه و اصناف بازار و طبقهی غیرکارمند دولت میباشند. یکی دو نفر سخنران ورزیده در میان آنها بود که با حرارت فوقالعادهای نطق میکردند و مردم را علیه اقدامات عمال مصدق تهییج میکردند و مرتبا شعارهایی بر ضد بیگانگان و به طرفداری از مقام سلطنت داده میشد.
ما فوری خود را به شمال شهر و خیابانهای شاهرضا [انقلاب کنونی] و تختجمشید [طالقانی کنونی] رسانیدیم. در این قسمتِ شهر دستهی متشکل و مجتمعی دیده نمیشد ولی تمام مغازهها بسته بود و مردم دسته دسته به طرف خیابانهای مرکزی شهر و محل عبور و مرور دستجات در حرکت بودند.
در خیابان تختجمشید پدرم گفت: «به طرف منزل دکتر مصدق برویم.» گفتم: «آنجا خالی از خطر نیست و تمام مامورین در آنجا جمعاند.» پدرم که گویی روحیه و نیروی دیگری پیدا کرده بود گفت: «از خطر و وحشت دیگر گذشته و من الان هیچ احساس ناراحتی نمیکنم و میل دارم قوایی را که اطراف منزل مصدق جمع است ببینم.»
از خیابان پهلوی [ولیعصر کنونی] مستقیما پایین آمدیم، در سهراه شاه [تقاطع ولیعصر - جمهوری کنونی] و دهانهی خیابان کاخ [فلسطین کنونی] قریب یک گروهان سرباز مسلح صفآرایی کرده بودند. در چهارراه حشمتالدوله و سردرسنگی نیز عدهای سرباز و چند تانک مقابل کلانتری یک ایستاده بود. پدرم اصرار داشت که از مقابل درِ دانشکدهی افسری وارد خیابان شویم و به طرف بالا برویم، ولی من که عبور از این محل را صد درصد مخاطرهانگیز میدانستم به هر کیفیتی بود ایشان را از این فکر منصرف کردم بهخصوص که در دهانهی خیابان کاخ مقابل درِ دانشکدهی افسری دو تانک سنگین ایستاده و عبور و مرور از این ناحیه را قطع کرده بود.
شاید چند دقیقهای به ساعت یازده مانده بود که به منزل آقای تقی سهرابی مراجعت کردیم. وقتی وارد منزل شدیم همهی دوستان و همکاران آن زمان ما در آنجا جمع بودند و انتظار ما را داشتند به حیاط منزل که وارد شدیم پدرم مجددا به طرف گاراژ رفت و به آقای سهرابی گفت: «اسباب زحمت اهل منزل نشوید ما همینجا جمع میشویم و چند کلمهای با هم صحبت داریم و الان رفع زحمت خواهیم کرد.»
فوری چند صندلی آوردند و در همان محوطهی گاراژ گذاشتند پدرم و چند نفر نشستند و عدهای هم سرِ پا ایستادند. پدرم گفت: «به نظر من نقشه و برنامهی کار ما از این به بعد تغییر خواهد کرد؛ با وضعی که پیش آمده موضوع مسافرت به کرمانشاه منتفی است و در حال حاضر وظیفهی ما راهنمایی و هدایت و حمایت قیامکنندگان است. الان دستجات مختلفی در گوشه و کنار شهر به راه افتادهاند و هر دقیقهای که بگذرد بر تعداد این دستجات افزوده خواهد شد. ولی آن طوری که من ضمن گردش مختصر خود در شهر دیدم هیچیک نقشه و برنامه و راهنمایی ندارند ما بایستی این قدرت و نیروی ملی را رهبری و هدایت کنیم و وحشت از دستگیری و توقیف برای هیچ یک از ما حتی خود من دیگر موردی ندارد. در وضع حاضر عمال و مامورین مصدق بیش از همه وحشتزده هستند تا امروز آنها در تعقیب ما بودند ولی از این ساعت آنها از ما خواهند گریخت و در صدد مخفی شدن برخواهند آمد بنابراین ما میتوانیم آزادانه در این اجتماعات شرکت کنیم و قیام مردم را برای رسیدن به هدف و مقصود رهبری نماییم من یقین دارم تا چند دقیقهی دیگر مامورین نظامیِ مصدقالسلطنه این مردم بیاسلحه و بیپناه را به گلوله خواهند بست. اولین نقش رهبری ما بایستی این باشد که حتیالامکان از کشت و کشتار مردم جلوگیری کنیم و در عین حال آنها را تشویق و تهییج نماییم تا دلسرد و مایوس نشوند و نهضت خود را دنبال کنند.
منبع: خواندنیها، شمارهی دوم، سال نوزدهم، شنبه ۵ مهر ۱۳۳۷، صص ۲۷-۲۹.
به طور دستهجمعی از اقامتگاه پدرم خارج شدیم و در حالی که همه اطراف او را گرفته بودیم [و] شعارهایی داده میشد، وارد جادهی شمیران شدیم. در این موقع ... پدرم به داخل تانک یعنی جایگاه مخصوص فرماندهی آن که دریچهای به خارج دارد رفت و رانندهی آن پشت فرمان قرار گرفت و خود من به روی بدنهی آن سوار شدم. عدهای هم اطراف ما قرار گرفتند و بدین ترتیب به طرف ادارهی بیسیم حرکت کردیم.